کوروش کوروش ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

با تو بودن خوب است...

یک روز خوب ۴ تیر ۹۸ کنار حمیدرضا و کوروش

یه بازی وبلاگی! از طرف من همه دعوتن! هر کی این بازی رو انجام داد خبرم کنه, مرسی

سه دلیلی که این وبلاگُ مینویسم:   1* برای ثبت خاطرات عزیز ترین موجودی که تا به حال در عمرم وجودشُ تجربه کردم. به خاطر این که بعدنا خودم و کوروش با خوندن این خاطرات و حتی عکس غذاها یادی از این روزامون کنیم یا حتی تعجب کنیم از این همه تغییری که در گذر زمان کردیم. ( خودم الان دلم میخواست از وقتی کوچولو بودم خاطره ای داشته باشم ولی خوب متاسفانه ندارم زیاد )   2* دوستان زیادی که از طریق این وبلاگ پیدا کردم واقعا برام با ارزش هستن! دوسشون دارم و بهشون عادت کردم و دلم میخواد همیشه داشته باشمشون!     3* نوشتنُ دوست دارم. کلا به این نتیجه رسیدم که با نوشتن آرامش پیدا میکنم و دغدغه های ذهنیم کمتر...
11 بهمن 1391

این 3 روز ( چند تا عکس در ادامه مطلب )

از عصری یک صدای بزن و برقص و آهنگی میاد!! منم که حوصلم سر رفته میخواستم برم ببینم عروسی رامون میدن یا نه!! ببینین بی حوصله گی چقد فشار آورده ینی!          چهار شنبه که صبح محمد رفت اصفهان, تا عصر با کووروش تو خونه گشتیم و بازی کردیم. به دختر خالمم زنگ زدم که بیا خونمون!که گفت فردا میام از صبح. آخه چند وقت بود میخواست بیاد پیشم شرایط جور نمیشد! عصر رفتیم خونه مامانم, انسی اینام اومدن! مامان بنده خدا چون من سرماخورده بودم سیرابی درست کرده بودن! بعد شب با آقا یاسر و انسی و یگانه و حمیدرضا اومدیم خونه ما! البته قبلش خریدامم کردم. ( پنیر پیتزا, کمی میوه و یه سطل کوچولو ماست و کاهو و قارچ شد 27 تومن ) خدای...
7 بهمن 1391

عطســــــــــــــــــــــــه

یکی من میزنم! یکی کوروش! خدا به خیر کنه!  دیروز عصر ( که بشه پریروز ) با انسی جونی و یگانه گلی و حمیدرضا گردانقلی تو پروما قرار داشتیم. بیشتر جنساش آف خورده بود. بعد از گشتن طبقه اول رفتیم شهر بازیش و یگانه و کوروش اونجا رو ترکوندن! یگانه و  کوروش با هم خیلی جورن و کوروش عاشق یگانه جونِ! حمیدرضا گردالو هم که تکیه داده بود بر مسند پادشاهیش و لواشکشُ میخورد. ( خوب هنوز کوچولویی خاله جونی ) بعد اومدیم پایینُ خریدهامونُ کردیم. انسی جونی ماشین داشت و همه با هم اومدیم خونه ما! البته خواهری گلم ساندویچ بندری گرفت که اینقد خوشمزه بود که خدا میدونه! بعدشم با آهنگ پشت زمینه صدای کوروش و حمیدرضا خوابیدیم. صبح انسی ...
4 بهمن 1391

آخ جون آخ جون

امروز عصر دوستم الهه ( دوست دوران دبیرستانم و البته همدانشگاهی و نه همدانشکده ای ) sms داد که میخوایم یه روز ناهار با بچه ها بریم بیرون منم که پایــــــــــه! قرار شده دوشنبه ظهر بریم ددر دوودور با رفقا! رفیق بازم خودتونین راستی* الان کووروش و محمد تو آشپزخونه ان! آقامون مثلا دارن غذای چینی میپزونن! اینقدم بدمزه میشه ولی من نمی زنم تو ذوقش  مرغ و سس سویا و ماکارونی رو با هم قاطی میکنه برا خودش میگه غذای چینیِ! باز خوبه نمیاد اینجا رو بخونه! برا اینکه بیشتر ذوق کنه عکس غذاشُ میگیرم میذارم اینجا تازشم من عصر مواد کتلتُ آماده کرده بودم. 2 کیلو ام اشک ریختم موقع پیاز رنده کردنش! حالا میذارم برای فردا ظهر کتلتُ! راستی 2* الهی ...
2 بهمن 1391

دوربینمُ پیدا نمیکنم :( ( اضافه شد )

باز این چند روز همش خوابم. شبا زود میخوابم باز صبحام خواب میمونم. نمیدونم چم شده! اون روز که الهه دوستم قرار گذاشت با بچه ها و من که بریم ناهار بیرون بعد از یه ساعت دوباره اس ام اس زده که قرار کنسل شده این هفته. میره تا هفته دیگه خیلی خورد تو ذوقم. بی ادبا دیروز عصر میخواستم برم یه خورده چیزای فانتزی و تزیینی بگیرم ولی نمیدونستم از کجا!  بعد به انسی که زنگیدم گفت امروز نرو بعدا با هم و مهشید ( ناظم مدرسه ای که انسی میره و خیلی خوشسلیقست ) میریم. بیا کوروشُ ببر بازیکده پاندا سر  صیاد شیرازی 18 منم ذوق زده شدم و با کوروش حاضر شدیم و محمد مارو گذاشت اونجا و خودش رفت.  جای باحالی بود ولی کوروش یه خورده بیحال بود...
2 بهمن 1391